شب است
رقص عریانی ماه
و فرود اشک،
همچون دری غلطان از گوشهء چشم ستارهای تنها
فریاد مرگم باد، مرگم باد...
به نشانهء شجاعت و نترسی
و صد البته از سر ناچاری،
را به میهمانی سکوت افتخار دادهام،
و ترواش بذاق، در حضوری گریزپا،
از دهان شکمبارهای حریص،
بر چشمان دخترکی بیبابا را،
چه سلانه سلانه نظارهگرم
بوی تعفن تنهایی و بیکسی دخترک،
و فضای عطرآگین روحش را،
به صلابهء مکافات قبل از گناه سپرده،
و همچنان سر سپرده
فریاد مرگم باد، مرگم باد را به میهمانی سکوت افتخار دادهام
شب است
شبی آبستن
آبستن روزهای تار و سیاه یک محتاج
نطفه: دمل چرکینی از عنصر پول
نطفهای که مادرش را میکشد
نطفهای که حنجرهاش سیراب میشود،
از سرشک اقیانوس گونه،
قطرههای اشک چشم کودکان حسرت به دل مانده،
و آرزو به گور برده
« شب است
شبی که ستاره نقره میپاشد
ماه میرقصد! »
شب است
شبی تاریک و ظلمانی
ظلمانیتر از تداوم مظلومیتی که،
همیشه مظلومان حتی در خواب خویش نمیبینند
شب است،
شبی که بسترها سرد و خالی از نفس گرم دو همدم
شبی که ثانیهها ساعت شدهاند!
و اشک داغ و سوزان شمع،
چشم انتظار، لحظات نفسگیر مرگ خویش،
ثانیههایی آکنده از وحشت و درد
ثانیههایی از انتظار مرگ و نیستی،
در پای چوبهء دار هستی!!!
( براستی چرا در لحظههایی که شمع میمیرد، ما در خواب نازیم؟؟؟ )